تپه ي سيلك

عطيه جوادي راد

تپه ي سيلك


بالاي تپه سيلك ايستاده بودم : « ما ميراث دار تمدن آدميان … »
- « چي ؟ »
- « گفتم ما ميراث دار تمدن … »
خنديد : « فقط با سلاح سرد ؟ »
- « ها ؟ »
سرش تاب خورد : « با تو نيستم ! »
با يكي از پايين تريها حرف مي زد . صداي ناصر بود كه مي شد پسر حاجي محمد كه شوهر خاله پدر من باشد .
- « آره ، همچين بخارايي ندارن . اگه پدراشون پير گرگ بودن ، اينا هم گرگن ، هم لاشخور ، از سر جوب هم نمي گذرن . »
آهان!ماجراي دعواي پسرهاي حاجي عبدالله و حاجي اكبر بود . جلسه چيده بودند كه حرف بزنند . شايد با هم كنار بيايند و متصرفات همديگر را رد كنند . يك دسته توريست توي چالگاهي سيزده بدر بودند . راهنما خشت ها را نشانشان مي داد . عصر سيزده بدر هر سال ، پسرها آن پايين مي رقصند . زني سفيد براي كريم سياه پانتوميم بازي مي كند كه مي خواهم از تو و پسر و خرت عكس بگيرم . مملي پا به پا شد . يك كوزه شكسته از خورجين درمي آورد و به طرف زن مي برد . زن مي گيرد و يك بسته به او مي دهد .
مملي نيشش باز مي شود . « مي خواين عكس بگيرين . خب بگيرين ، اين جوري خوبه ؟ »
و ژست مي گيرد . زن به خر اشاره كرد . مملي به پايين تپه دويد . سنگها كنار پايش غلت خوردند . زمين افتاد . بلند شد و برگشت . زن هنوز نگاهش مي كرد . از بلندگوي توريست ها فقط زيگورات ها و گيرشمن و موله را فهميدم . كنار پايم جاي حفاري هاي تازه بود.نشستم . ساية حامد روي چاله دراز كشيد : « از ميراث فرهنگي چيزي گفتي ؟ »
- « نع »
- « ناصر يه ماجراي جالب تعريف كرده از مالكيت ها ! »
آنقدر روي ميم مالكيت تأكيد كرد كه لب هايش گم شد :« راستي كيه همديگه مي شن ؟ »
- « حاجي اكبر مي شده شوهر صلابت خانم كه خواهر حاجي عبدالله بوده و اينها پسر عمه و پسر دايي همديگه مي شن . »
سر تكان داد : « نمي خواي چيزي بگي ؟ »
- « نع »
مملي روي خر اين ور و آن ور مي رفت و ژست عوض مي كرد . زن عكس را از زير دوربين جداكرد و به او داد . مملي كلة خر پدرش را ماچ كرد .
« بريم تو غار ؟ »
نگاهم روي كت و شلوار شق و رق ماند و چيزي نگفتم . جابجا تپه هاي نخاله ساختماني اضافه شده به تپه ها را رد كرديم . ننه نقلي پاي تابلو ميراث فرهنگي نشسته بود پرسيدم : « ننه اينجا چه مي كني ؟ »
- « رفتم صحرا واسه جوجه هام علف آوردم . »
و گوشه گره زده چادرش را نشان داد . حامد پا به پا شد . نگاهش كردم . رد نگاهش را روي ننه نقلي كشيد : « ننه ، تو از دعوا خبري شنيدي ؟ »
- « نه ننه ، دعواي چي ؟ كجا ؟ »
گفتم : « پسرهاي حاجي عبدالله رو ميگه »
- « ننه ، كار اينا از بيخ خرابه ، اين دعوا از سر بند پدراشون شروع شده ، همون وقت كه همه ريختن وسط زمين هاي اين سيلك و سيلك كوچيك . »
وبه سنگ جلوپايش خيره شد : « اون وقتها … اي مال دنيا … .»
يكهو توي صورتم مات شد : « تو خيلي آشنايي ، ولي هر چه نگات مي كنم به جات نمي آرم . »
- «دخترآقارضا،مي شم نبيرة حاجي علي كه پسرپهلون شكري باشه »
- « پس با اينام فاميلي ؟ »
نفس عميق كشيدم : « من نتيجة همه شونم ! »
- « ببينم ، تو دختر هموني كه مادرتو دوبار عقدش كردن ؟ »
- « نه ، اون زن عمومه . »
- « آره ، زن عمو كوچيكته . زمون كت كلاهي ؛ هي … . »
- « پس حتماً هموني كه خواهرت سر خود رفت شوهر كرد و حالا شوهرش مي خواد طلاقش بده ! »
نفس حامد به شماره افتاد و خون به صورتش دويد .مي خنديدم ، ريز ؛ ريز ؛ : « آره ، خودشه »
حامد بلند شد . ننه نقلي تازه سر حرفش باز شده بود . گفتم : « كاري نداري ننه ؟ »
- « نه ننه ، بسلامت ، منم مي رم برم . »
راه افتاديم . يكهو دلم شور افتاد . ايستادم . پرسيد : « چرا وايسادي ؟ »
- « تو برو ، من يه كم مي مونم بعد خودم مي رم . »
و به تپه نگاه كردم .
تابستان 79
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30587< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي